14 صفحه word | قابل اجرا در آفیس 2010 و نسخه های جدیدتر|قابل ویرایش و آماده چاپ بخشی از تحقیق روایت زیر را ا ز ابو الادیان نقل کردهاند که گفت: من خادم امام عسکرى(ع) بودم و رسائل او را به شهرهاى دیگر مىبردم و جوا ب مىآوردم.در بیمارى منتهى به رحلت وى هم نزد او رفتم نامه هایى را که نوشته بود به من داد و فرمود به مداین ببرم.من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم اما دیدم بانگ زارى و شیون از خانه امام بلند است و جعفر بن على بر در خانه ایستاده به تعزیت شیعیان پاسخ مىدهد.با خود گفتم اگر این مرد امام شده باشد کار امامت دگرگون خواهد شد.در این ا ثنا خادمى بیامد و به جعفر گفت کار تکفین تمام شد.بیا بر جنازه برادرت نماز بگزا ر.جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند.من هم رفتم و امام را کفن شده دیدم.جعفر پیش رفت تا در نماز امامت کند.وقتى خواست تکبیر بگوید ناگهان کودکى با چهرهاى گندمگون و مویى کوتاه و مجعد و دندانهایى که بینشان گشادگى بود پیش آمد و رداى جعفر را کشیده گفت: اى عم عقب برو.من براى نماز بر پدرم از تو شایستهترم.جعفر در حالیکه رنگش از خشم تیره شد عقب رفت و آن ...